قسمت 7 ریحان

نمی دانم چه اتفاقی در ظاهرم رخ داده است که مه لقا می گوید: خوبی ریحان؟؟؟ حالت خوبه؟؟ جوابی نمی دهم. چشم های بسته ی صدیقه از ذهنم بیرون نمی رود. دوباره می پرسد...تنها نگاهش میکنم. زری را صدا می زند که روی تختش نشسته است و با اشک قرآن می خواند. زری هم جلو می آید. مه لقا در حالی که نگاهش به من است با زری سخن می گوید: رنگش پریده. تو شوکه. هر چی باهاش حرف می زنم جواب نمی ده. صدای گریه ی کودک 1 ساله ی مهین در کل بند می پیچد.چرخی می خورم و به سلول مقابلم چشم می دوزم.همه به میله ها چسبیده اند تا ببینند در بند چه می گذرد؟ ترانه را می بینم که در حال جویدن ناخن هایش است. بد نگاهم می کند. انگار که همه ی خطا های روی زمین زیر سر من است. حتی همین خودکشی صدیقه. زری بازوانم را می گیر و مرا به سمت تختی می کشد. مه لقا هم کمک می کند تا بنشینم. فریبا از جیب شلوار گشاد و مردانه اش یک شکلات در می آورد و دست مه لقا می دهد. مه لقا بدون لحظه ای درنگ بازش می کند و من تا به خودم می آیم شیرینی و طعم مضحک شکلات قهوه در دهانم پخش می شود. صدای گریه ی کودک مهین سوهان روحی پر قدرت شده است.نگهبانی یک به یک سراغ سلول ها می رود و می خواهد که همه حجابشان را رعایت کنند. زری به سمت چادر سفیدش می رود و مه لقا هم روسری آبی رنگش را روی سر می اندازد.همین که می خواهم از سر جایم بلند شوم زری چادرم را روی سرم می اندازند. دو مرد با لباس فرمی خاص و برانکاردی در دست وارد می شوند. همه ی توجه ها سمت جایی می رود که مقصد دو مرد است. از فرصت استفاده می کنم و شکلات را از دهانم بیرون می کشم و وسط یک دستمال نه چندان تمیز پنهانش می کنم.کمی که می گذرد دو مرد بر می گردند اما این بار صدیقه را روی برانکاردشان یدک می کشند. سفیدی پار چه ی کشیده شده بر روی سر صدیقه حالم را بد می کنم. چشمانم سیاهی می رود و بعد....


چشم که باز می کنم خودم را روی تخت مه لقا می بینم. در جایم بلند می شوم و می نشیم زری به رکوع می رود و مه لقا از پشت سرش نمایان می شود. چشمش که به من می خورد از روی تخت فریبا بلند می شود و به سمتم می آید. کنارم می نشیند و می پرسد: بهتری ؟؟؟ سری به نشانه ی مثبت تکان می دهم. روی تخت عقب نشینی می کند و به دیوار پشت سرش تکیه می زند. زانو هایش را جمع می کند و می گوید: این سومی بود. منظورش را نمی فهمم. پرسشگرانه نگاهش می کنم. خودش متوجه سوالم می شود. نگاهش را به افقی که من نمی دانم کجاست می دوزد و می گوید: این سومین خودکشی بود که من تو مدت حبسم دیدم. متعجب نگاهش می کنم. ادامه میدهد: هر سه تاشون اعدامی بودن. بریدن رگ راحت تر از تحمل طناب دور گردنه.مگه نه؟. کمی که فکر می کنم. بالاخره زبانم باز می شود و حرفی از دهانم بیون می جهد که خودم هم انتظار خروجش را ندارم: تحمل جهنم چی؟ راحت تر از طناب دور گردنه؟ مه لقا سکوت می کند. زری سلام نمازش را که می دهد. با تمانینه جا نمازش را جمع می کند و با همان چادر روی سرش کنارم روی تخت می نشیند. معلوم است که غوغای درونم را فهمیده است...معلوم است که می خواهد باز هم من را با حرف هایش آرام کند. هم سلول شدن با زری بعد از دوستی با شکوفه بزرگ ترین شانس زندگی ام بوده است. دل می دهم به حرف های متین و آرام کننده اش.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 فروردين 1395برچسب:, | 2:18 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس